کوثرجانکوثرجان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

❤پرنسس کوثر❤

دور

این روزها "چرا" کلمه محبوبی است که به همراه "نه" سریالی میشود برای خودش (شصت هزار قسمتی احتمالا )، شاید هم همان دور فلسفی که این روزها بطلانش برای ما معنا ندارد   از بس پشت سر هم نه گفته، صبر آقای پدر انگار تمام شده ، بهش میگه: کوثر اینقدر نگو نه، میگه چرا؟؟ ****** ساعت 12 شب بهش میگم شب بخیر، میگه چرا؟ میگم چون بخوابیم، میگه چرا؟ میگم چون خسته شدیم، میگه چرا؟ میگم: بازی کردیم خسته شدیم، میگه چرا؟ ... **** چندبار پشت سرهم صدام کرده و جواب دادم؛ آقای پدر اومده به کمک میگه: مامان، ایشون میگن بله؟ میگه، بابا!!، مامااااااااااااااان    و باز صدا میزنه مامان؟؟؟؟؟    ...
30 مهر 1393

غرور

این مستند رو توی اینترانتمون دیدم، برام جالب بود خوشحال میشم نظر شما رو هم درموردش بدونم ...
29 مهر 1393

تو می تونی

 تبلت جزء ممنوعات است که شکرخدا هنوز نتوانسته وارد خانه مان شود، هفته پیش که خواهرزاده ام بازی پو رو نشونش داده بود، اومده بود خونه میگفت بابا تبلت بخره، پول (پو) بخره، تا چند روز هم روی تخته اش چندتا خط میکشید میگفت سلام پو         بعدم خودش جواب خودش رو میداد که "جواب نمیده" ********** باز خونه خاله تبلت زیارت شد، هنوز نمی دونست چطور باید بازی کنه، چندبار انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا متوجه نحوه بازی بشه، در یک اقدام غافگیرانه هر دو انگشت سبابه ام رو با یه دست گرفت و خودش شروع به بازی کرد ********* از دستشویی اومدیم بیرون، حوله اش سرجای خودش نیست، قبلا و طی بازیهاش روی زمین دور...
28 مهر 1393

آرایشگر

با اجازه مامان، خاله کمی موهاش رو کوتاه کرده ، از اون روز هر چندساعتی یه بار عروسکش رو برمیداره "بس لحمان لحیم" میگه، انگار دلش رضایت نمیده، میگه مامان تو هم بگو "بس لحمان لحیم" میگم بسم الله.. و شروع میکنه به شونه کردن و مثلا کوتاه کردن موهای عروسکش پ.ن. تازه متوجه شدم خاله اش موقع کوتاه کردن موهاش بسم الله گفته ******** بستنی تازه براش محبوب شده، اونم اول فصل سرما داشت بستنی میخورد، بهش میگم بسم الله بگو، ایشالا گلوت درد نگیره، میگه تو بگو   و ادامه میده --- اخه بچه ام فرصت نداشت - ******* یه بار توی حمام سر خورد، هروقت میگه سر نخورم، میگم نه ایشالا سر نمیخوری دیشب داشت باهام بازی میکرد...
23 مهر 1393

نه!!

این روزها "نه" از دهنش نمی افته، حالا یا بخاطر حس استقلال طلبیشه، یا کنجکاوی یا .. هرچیز دیگه، که حسابی کلافمون کرده انقدر که گاهی فکر میکنم نکنه مامانم سقش رو به جای تربت با نه برداشته پ.ن. نیازمند راهنمایی همه دوستان جهت برخورد مناسب در این مواقع هستم (شکلک التماس ) ********** طبق معمول روسری هام پخش زمینه، میدونم بازیش باهاشون تموم شده، میگم میشه جمعشون کنی؟ میگه نه شما جمع کن (داشتم غذا درست میکردم)میگم: من کار دارم     میگه: منم کار دارم             بعد اومده تو آشپزخونه، یه نگاهی به اطراف انداخته میگه: "کارهام کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ********...
19 مهر 1393

دخترم

چندروزیه میاد بغلم میکنه و میگه: سلام دخترم ************ شب جمعه طبق روال دعا داشتیم، به علت قلت مستمع، کوثر برای اولین بار حاج آقا رو از نزدیک دید، اومده میگه آقا کلاه داره میگم آره، با دقت به حرفهای حاج آقا گوش داد-------- برداشتش رو خدا میدونه-------- بعدکه روضه خوندن، پرسید آقا چی کار میکنه، گفتم روضه میخونه موقع خواب بهش گفتم میخای برات قصه بگم میگه نه، روضه، روضه (با ز بخونید )هرچی به مخیله ام فشار آوردم، روضه یادم نیومد، براش سلام دعای عاشورا خوندم، دیدم بعدش با خودش زمزمه میکرد السلام ... --علی براش معنی نداشت-- حسین رو تکرار میکرد ************ شعر یه توپ دارم رو یه بار براش خوندم، بادقت گوش داد، دفعه دوم نذاشت م...
14 مهر 1393

اجازه

فعل انداختن رو ترکیبی میگه: انداختم و بیانداز رو ترکیب میکنه و میگه بانداختم، امریش هم تقریبا همین میشه: بانداخ **** روزانه چندبار کیفم رو میریزه بیرون، چندبار اخیر بهش یادآوری کردم که باید اجازه بگیری، بعد بری سراغ کیف مامان دیشب موقع خواب، بعد از شیطنت هاش -اون موقع که دیگه رمق شیطنت نداشت و احتمالا فقط مغزش فعال بود- یه دفعه میگه: اجازه نگرفتم، یادم رفت               میگم برا چی؟   میگه اجازه نگرفتم برم سراغ کیفت، منم کیفور که شیوه تربیتم موثر واقع شده گفتم اشکال نداره دیگه یادت نره ، ولی بعدش دیدم کوثرجان کیفورتره چون مصصمه که  بره از تخت پایی...
9 مهر 1393

وقت ندارم

مقدمه 1: تنها موقعیتی که کوثر سوالت رو بی جواب میذاره، موقعی هست که شیر میخوره مقدمه 2: هرگونه تماس با آقای پدر باید با اجازه کوثرجان باشه، گاهی هر شگردی که بلدم به کار میبرم ولی باز ایشون اجازه نمیده آقای پدر،  کمرم رو ماساژم بده   ====> دیشب داشت شیر میخورد، منم از فرصت استفاده کردم و گفتم اجازه میدی بابا ماساژم بده، جواب نداد آقای پدر ادامه دادن مامان خسته شده، کمرش رو ماساژ بدم خوب بشه، باز جواب نداد، خندیدم به باباش گفتم وقت نداره جواب بده آقای پدر هم استفاده (یا سوءاستفاده)نمود و شروع کرد: شیرخوردنشو متوقف کرد، گفت : " وقت ندارم جواب بدم: ماساژ نده و ادامه داد.. ****** پ.ن. کمردرد بعد...
5 مهر 1393